علیرضاعلیرضا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

♥♔ شیرین کاریهای علیرضا ♥♔

دخترِ مادرمان

سال 86 بود که مادرمان در یک اردوی دانشجویی که از طرف بسیج دانشگاه برگزار شد عازم قم و جمکران شدند. قسمتی از آن سفر اختصاص داشت به معرفی تعدادی کودک بی سرپرست که خانوادۀ خود را در زلزلۀ بم از دست داده بودند و هدف این بود که هر کسی که توانایی اش را دارد سرپرستی یکی از آن کودکان را بپذیرد و ماهیانه مبلغی به حساب آن ها واریز نماید. ... و مادرِ ما نیز که آن روزها دانشجو بودند و از پدر خود خرجی می گرفتند، با اعتماد به نفسی در حد تیم ملی و البته به شکرانۀ داشتنِ پدری که وجودش دلگرمی ست و زندگی می آفریند، سرپرستی یکی از این کودکان را قبول کردند! به این امید که ماهیانه مقداری از خرج های غیر ضروری خود را کم کنند و پولش را به حساب آن کودک واریز ن...
27 شهريور 1393
1137 14 28 ادامه مطلب

آوینا جان سه سالگیت سلامت...

آوینای عزیزم: ﻗﺼۀ ﻣﻦ و ﻏـﻢ ﺗﻮ ‫ﻗﺼۀ ﮔﻞ و ﺗﮕﺮﮔﻪ ‫ﺗﺮس بی ﺗﻮ زﻧﺪه ﺑﻮدن ‫ﺗﺮس ﻟـﺤﻈﻪﻫﺎی ﻣﺮﮔﻪ   ‫ای ﺑﺮای ﺑـﺎ ﺗﻮ ﺑﻮدن ‫ﺑﺎﻳﺪ از ﺑﻮدن ﮔﺬﺷﺘﻦ ‫ﺳـﺮ ﺑـﻪ ﺑـﻴـﺪاری ﮔﺮﻓﺘﻪ ‫ذﻫﻦ ﺧﻮاب آﻟﻮدۀ ﻣﻦ   ‫ﻫﻤـﻴﺸﻪ ﻣـﻴﻮن ﻗـﺎب ﺧﺎلی درﻫﺎی ﺑﺴﺘﻪ ‫ﻃﺮح اﻧﺪام ﻗﺸﻨﮕﺖ ﭘﺎك و روﻳﺎیی ﻧﺸﺴﺘﻪ ‫ﻛﺎش می شد ﭼﺸﺎم ﺑﺒﻴﻨﻦ ‫ﻃﺮح اﻧﺪام ﺗـﻮ داره ‫زﻧﺪه ﻣﻴﺸﻪ ﺟﻮن ﻣﻴﮕﻴﺮه ‫ﭘﺎ ﺗﻮی اﺗﺎق میذاره   ‫ﻛﺎش می شد ﺻﺪای ﭘﺎﻫﺎت ‫ﺑـﭙـﻴﭽﻪ ﺗـﻮ ﮔـﻮش داﻟﻮن ‫ﻃـﺮف داﻟـﻮن ﺑـﮕﺮده ‫ﺳﺮ آﻓﺘﺎ...
24 شهريور 1393
1500 13 34 ادامه مطلب

مسافر

ان شا اله امروز بعد از ظهر برای شرکت در " کنفرانس فیزیک ایران " که هفدهم تا بیستم شهریورماه در دانشگاه سیستان و بلوچستان (زاهدان) برگزار خواهد شد در معیت بابا و مادرمان روانۀ جاده خواهیم شد... چند روزی نیستیم و اطلاع رسانی مان از آن جهت است که دیگر بار شرمندۀ دوستانِ بهتر از جانمان نشویم و موجبات نگرانی شما خوبان را فراهم نیاوریم. سه شنبه بعد از ظهر و بعد از ارائۀ مقالۀ مادرمان در مسیر برگشت قرار خواهیم گرفت... تاریخچۀ شرکت مادرمان در کنفرانس های مختلف را قبلا در اینجا دیده ای... و البته هدف عمدۀ مادرمان از شرکت در کنفرانس های داخلی تجدید دیدار با دوستان قدیمی و اساتید دوران تحصیل نیز هست. بی خبری انسا...
16 شهريور 1393

سفر به قزوین

یکی بود یکی نبود... در زمان های قدیم آقا جانِ ما را خواهری بود و در نتیجه بابای ما را عمه ای... عمه ای که گرچه تنیِ آقا جانمان نبودند ولی آقا جانمان برای ایشان بس حرمت قائل بوده و هستند... گذرِ زمان و بازیِ روزگار عمه جانِ بابای ما را به قزوین کشاند و در آبیک مقیم کرد... در پی ورودِ آقاجان + مامان جان+ مهدی جان (عمو زاده مان) به منزلِ ما، طی برنامه ریزی های انجام شده و صرفاً جهت دیدار با عمه جانِ بابایمان ( و البته تعویض روحیه مان) پنج شنبه صبح علی الطلوع عازم قزوین شدیم... جمعه غروب از قزوین بازگشته ایم و به دنبالِ فرصتی مناسب جهت آپلود عکس های سفرمان هستیم... از آن جا که مادرِ ما از دارِ دنیا یک عادت خوب دارند و ه...
8 شهريور 1393
2792 19 30 ادامه مطلب

بودن

مادرمان از آن دسته از آدم هاست که معتقد است انسان ها به وقتِ درد نیازمندِ دردمند هستند و نیازمندِ همدل! و به وقتِ خوشی پُر بودنِ اطرافشان خوب است و نه لازم و نه واجب! می دانیم با خودت فکر کرده ای که همیشه همۀ انسان ها به وقتِ درد در اطرافِ دردمند هستند و البته ما حرفت را قبول نداریم... و انسان های زیادی را می شناسیم که به وقتِ خوشی کنارت هستند و به وقتِ درد و به وقتِ بیماری و به وقتِ سختی این تو هستی که باید تمام و کمالِ درد را با تمامِ وجودت تحمل کنی و عجیـــــــــــــب همدل و همزبان نمی یابی! و طبیعی ست! و به واسطۀ این خصلت بر هیچ کس ایرادی وارد نیست چرا که انسان برای شاد زیستن آفریده شده است و پُرواضح است که شرکت کردن در مجلس...
3 شهريور 1393
1157 11 34 ادامه مطلب
1